گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

برووووووووووو ... بدوووووووووووو ... آفریــــــــــــــــن

گلشید درخشانم الان از بهداشت برگشتیم ... واکسن 6 ماهگیتو زدی ... توی بغل مامان خوابیدی ... نه قطره ی استامینوفن خوردی، نه شیاف رو قبول کردی ... خیلی نگرانم ... قراره بابی امین یه قطره ی استامینوفن دیگه با یه طعم جدید برات بگیره که شاید اونو بخوری و تب و درد کمتری رو داشته باشی ... قد: 67 سانتی متر وزن: 7150 گرم (7 کیلو و 150 گرم) نازنینم از یادداشت قبلی یک هفته گذشته و توی این یک هفته مهارت خیلی خوبی توی سینه خیز رفتن پیدا کردی ... و از دیروز هم کمی بیشتر از قبل به حالت چهاردست و پا می ایستی و حرکت می کنی ... وقتی که تازه از خواب بیدار میشی، انقدر انرژی داری برای حرکت که هر مانعی هم که جلوت باشه با تمام قدرت هُلش میدی و ا...
25 آذر 1391

زیباترین تلاش برای رسیدن!

توی همین لحظه که دارم می نویسم (یعنی درست لحظه ای که ٥ ماه و ٢٤ روز و ٦ ساعت از زندگی قشنگت می گذره)، با تشویقای بابی امین که کنارت چهاردست و پا وایساده، با دستا و پاهای تُپُلیِ کوچولوت خیلی آهسته و با احتیاط به جلو حرکت می کنی ... فدااااااااااااااااااااااااااااات ... (وقتی یکی از دستاتو بلند می کنی که جلوتر ببریش، اون یکی دستت خیلی زود خسته میشه و به زمین میوفتی ... بووووووووووووووووووووس برای نازنین گلم)   ...
17 آذر 1391

یه خبر مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــم

11 آذر 1391  حدودای ساعت 10 شب - خونه ی مامان جون - تمام نیرو و انرژیتو توی دستای کوچولوت جمع کردی و بالاخره تونستی بالا تنه ت رو بالا بگیری و به حالت "شنا" بایستی ... کلی قربون صدقه ت رفتیییییییییییییم و کلی هم تشویقت کردیییییییییییییییییییییییم ... و 12 آذر 1391 تونستی که به حالت چهار دست و پا وایسی... البته هنوز به جلو حرکت نمی کنی و بعد از چند لحظه به چپ یا راست میوفتی ..... و تا همینجاش هم خیلی عالیه نازگلکم ... تلاشت برای حرکت به جلو ستودنیه ... من و بابی همیشه کنارت هستیم و تشویق و حمایتت می کنیم .... .: خیلی دوستت داریم :. ...
13 آذر 1391

همیشه بخند نازنینم

گلشیدم روزها می گذره و تو هر روز قد می کشی ، تپل تر میشی، آگاه تر میشی و خیلی "تر"های دیگه و من هر روز در کنار لذت و شادی که از کنار با تو بودن دارم، به اندازه ی همه ی "ترین های" تو "نگران تر" می شم ... نگران از آینده... نگران از خودم ... نگران از بابی ... نگران از جامعه ... نگران از علم ... نگران از گردش ... نگران از دوست ... نگران از مادر بودنم ... و ... . . . وقتی که روز 9 م محرم، داشتم آش نذری رو هم می زدم ... تنها چیزی که از خدا خواستم ... لب های همیشه خندونِ تو بود ... فقط همین ... همیشه بخند نازنینم ... به قول بابی امین: خنده ت یه دنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاس واسه مون و تمام خست...
11 آذر 1391

تولد 5 ماهگی

گلشید نازنینم بالاخره فرصتی پیدا کردم که چند خطی برات بنویسم ... الان خوابیدی و من دارم تند و تند تایپ می کنم، ممکنه بعدا ببینیم که غلط املایی یا انشایی زیادی داره! ولی چاره ای نیست، چون فرصت برای من غنیمته و وقت ویرایش نیست!!! چند تا عکس از جشن تولد 5 ماهگیت می خوام بذارم ... این جشن هم زمان شد با تولد 32 سالگیه بابی امین!!! البته با یک روز فاصله! یعنی تولد بابی 23 آبانه و تو 24 م ... به همین خاطر یه جشن فوق العاده شد گلشیدِ 5 ماهه و بابیِ 32 ساله   نفسِ مامان و بابا ...
11 آذر 1391
1